سفارش تبلیغ
صبا ویژن
قناعت مالى است که پایان نیابد . [نهج البلاغه]
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» عشق...

آن چه می آید نامه ای است به یک دوست:
 سر شبی از پشت اختراع گراهام بل سخن می گفتیم که سخن کشیده شد به عشق و زندگی وشما گفتید که (نقل به مضمون) عشق برای تان معنایی ندارد، چرا آدمی باید به یکی هم چون خود اش، پر نقص و میانمایه و معمولی، عشق بورزد؟ آدمیان موجوداتی نیستند که به آنان عشق ورزید.
و این سخن شما مرا واداشت تا بنشینم و چیزکی بنویسم چرا که این سخن، هم چون بختکی بر دل ام چسبید؛ آن هم در زمانی که امتحانات ام نزدیک است وکلی درس و تحقیق بر سر و جان ام تلنبار شده اما هواری که کلام شما بر سر و جان ام بار کرد، مرا از خواندن انداخت و از تحقیق و نوشتن نیز هم. تا در این باره چیزی ننویسم آرام نمی شوم که حتا شاید با نوشتن نیز نه آرام شوم.
کلام ام نظمی نخواهد داشت؛ نظم؟ آن هم هنگام نوشتن از چیزی که به هم زننده نظم است و رسمیت؟!
کلام ام را روح می بخشم با کلمه ای از کلمة الله، عیسی مسیح، روح الله- درود براو- :
« شخص را چه سود دارد که تمام دنیا را ببرد و جان خود راببازد».
(انجیل متی، باب شانزدهم، آیه 26).
آدمی جانی دارد، ندارد؟ شاید بگویید نه، آدمی تنها تن است ودیگر هیچ- هم چنان که ماده گرایان می گویند- و جان، افسانه ی بافته ی شیادان ادیان وجادوگران اهل عرفان است. من هیچ دلیلی برای اثبات این که "آدمی تنها تن نیست" ندارم. صریح بگویم شاید آدمی به راستی تنها تن باشد. احتمال این مساله هیچ کم نیست. پس جان/ روح چیست؟ افسانه است؟ نمی دانم شاید باشد اما حتا اگر افسانه باشد (که البته هم چنان که واقعی بودن آن اثبات نشده افسانه بودن آن نیز اثبات نشده) خوش افسانه ای است. افسانه ای است که از حقیقت، مقدس تر است. آیا روبات هایی که می خواهند روبات نباشند (یعنی اراده و اختیار داشته باشند، یعنی جان/ روح داشته باشند) روبات های قابل احترامی نیستند؟
بیایید فرض کنیم آدمی جانی دارد (فرض بدی نیست) اکنون جان مهم تر است یا تن؟ جان که – بنابر فرض- محل اراده و اختیار و احساس است مهم تر است یا تن که محل اِعمال این اراده و اختیار و احساس است؟ آدمی اراده می کند و از راهی می رود یا نمی رود؛ رفتن- که کارِ تن است- مهم تر است یا عاملِ رفتن- که کار اراده است، که کار جان است- ؟
اکنون بیایید فرض کنیم که جان مهم تر از تن باشد (همه فرض اندر فرض اندر فرض است). آیا آن چه جان را- و اگر خواستی بگو روح را- فربه ونیکو می کند، از آن چه آن را تراشیده و لاغر وتبهگن می کند، اولی نیست؟حتا اگر آن چیز تن را فربه کرده باشد؟ آیا فربهیِ تن به قیمت لاغری وتبهگنیِ جان، ازریدنی است؟ اگر آدمی را به جان اش و نه به تن اش آدمی بدانیم، نه این گونه است.
...ساعت 15 دقیقه به 2 بامداد است. اکنون که ریاکارانه در مذمتِ تن نوشتم، تن، حسودانه، چه زود انتقام می کشد واز من ساعتی آسودگی می طلبد. ادامه را به وقتی دیگر وامی نهم تا اندکی ملال نوشتن باشد.

سخن از عشق بود. گفتم که بنابر مقدمات مفروضِ پیش چیده شده، جان مهم تر از تن آمد. اکنون می باید گفت که چه چیز، جان را فربه می کند؟
عشق، همان اکسیری است که جان را فربه می کند. اما عشق چیست؟ پرسشِ درشتناک و مردافکنی است.
عشق، در صورتِ واقعیِ آن، حالتی و نگاهی است، که خودخواهیِ کاذبِ (و نمی گویم خودخواهی مطلقا، چرا که ترک خودخواهی مطلقا نه ممکن است و نه مطلوب) آدمی را تحلیل می برد و " دیگر خواهی" را در آدمی افزایش می دهد.
خودخواهیِ کاذب، مادر رذایل است. خودخواهی کاذب چیست؟ خودخواهی کاذب این است که « من تنها تن ام و آن چه مهم است، غرایز جسمانی خود ام است و دیگر هیچ». قائل نشدن به ساحتی غیر مادی (جان/ روح) برای آدمی، و اصل ندانستن آن، عواقب اخلاقیِ خطرناکی دارد.
در صورتی که" من" ِ آدمی، چنان گسترش بیابد که دیگری را در بر بگیرد، عشق رخ داده است. آن کس که خودخواه است، عاشق نمی شود؛ آن کس که خودخواه است، عاشق می شود! آن کس که خودخواه است، عاشق نمی شود، یعنی آن کس که تنها خودِ مادی اش را می خواهد، عاشق نمی شود چرا که عاشقی دخلی به منافع "خود"ِ مادی ندارد و بلکه حتا مانع آن است. آن کس که خودخواه است، عاشق می شود، یعنی آن کس که خودِ معنوی اش را می خواهد، عاشق می شود چرا که می داند عشق، طبیب جمله علت هاست و منِ آدمی را من تر می کند و احساس شفقت و محبت در آدمی می دمد و کارها می کند کارستان.
اما نکته ی مهمی گفتنی است. آیا عشق، ارادی واختیاری است؟ به نظر می رسد که این گونه نیست. عشق، آمدنی است نه آوردنی. ممکن است گفته شود اگر عشق، اختیاری نیست، پس چرا از آن این قدر سخن می گوییم و بزرگ اش می شماریم. بزرگداشت ها و سخن سرایی ها معمولا در باره ی اموری است که قابلِ توصیه باشد و اموری قابل توصیه است که ارادی واختیاری باشد
( مثلا نمی توان به کسی توصیه کرد که لطفا نفس نکش یا لطفا به قلب ات بگو پمپاژ کند چرا که این ها غیر ارادی است). پس از عشق نباید سخن گفت چرا که یا برای فرد، ناگهان و به صورت غیر ارادی، حاصل شده است که خوب حاصل شده و دیگر سخن گفتن از امرِ حاصل شده، لغو و بیهوده است و یا حاصل نشده که در این صورت با سخن گفتن حاصل نمی شود (تا قیامت زاهد ار می می کند/ تا ننوشد باده مستی کی کند؟).
اما این گونه نیست چرا که هر چند خود عشق، در اختیار فرد نیست (و یا دست کم کاملا در اختیار فرد نیست) اما توجه به این مقوله، در اختیار ماست. آیا اگر چیزی شریف و ارزشمند باشد، توجه با آن شریف وقابل توصیه نیست؟
اگر عشق را با این مقدمات تصویر کنیم (جان+ فربهی آن به عشق+ غیر ارادی بودن آن)، در این صورت، این سخن که آدمیان معمولی، ارزش معشوق واقع شدن را ندارند، رنگ می بازد. عشق می آید و صاحب اش را دگرگون می کند و این سخنان در بی ارزشی عشق، از آن کسانی است که شهد شیرین آن را نچشیده اند و یا در باره ی آن نیاندیشیده اند.
عشق البته همیشه صورت های مبتذلی هم یافته است. این صورت ها نه تنها از ارزش عشق نمی کاهد، که خود نشان دهنده ی ارزش آن است چرا که هر گاه چیزی ارزش مند بود وکم یاب، (که در این صورت عرضه کم و تقاضا بالا خواهد بود) نوع تقلبی اش (مانندعشق های خیابانی، سینمایی و اروتیک) بسیار خواهد شد.
سخن را با چند بیتی از شاعرِ عاشقی ها، سعدی شیرین سخن شیرازی، پایان می برم:
جان ندارد آن که جانانیش نیست
تنگ عیش است آن که بستانیش نیست
هر که را صورت نبندد سرّّ عشق
صورتی دارد ولی جانیش نیست
آن که را با ماهرویی سر خوش است
دولتی دارد که پایانیش نیست
ماجرای عقل پرسیدم زعشق
گفت معزول است وفرمانیش نیست



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » هیچکس ( چهارشنبه 87/11/9 :: ساعت 4:58 عصر )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

بیابان
شب مجنون
سخنان بزرگان در مورد حسین(ع)
آیا شیطان وجود دارد؟
دوستی
[عناوین آرشیوشده]